سفارش تبلیغ
صبا ویژن

qoqnooskhiyal

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دوست ترین دوست

همیشه غمگین ترین و رنجورترین لحظات انسان توسط کسی ساخته می شود که شیرین ترین و شاد ترین لحظات را برای او ساخته است

 هیچوقت کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست نده همیشه سعی کن غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی

چشمانت را برای زندگی می خواهم اسمت را برای دلخوشی می خوانم دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم دستت را برای نوازش و پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش

عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا!

 زندگی سه چیز است: اشکی که خشک میشود! لبخندی که محو میشود!یادی که میماند و فراموش نمیشود

 

 روزگاریست همه عرض بدن می خواهند# همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند# دیو هستند ولی مثل پری می پوشند# گرگ هایی که لباس پدری می پوشند# آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند# عشق ها را همه با دور کمر می سنجند# خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد# عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

 

 اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید

 

هرگز به دنبال کسی نباش که بتونی با اون زندگی کنی

به دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی

خودت را دوست داشته باش

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آرامش را حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خودم را بی جهت خسته نمی کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

برای خودم رختخواب پر قو خریدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

بیشتر به خودم احترام گذاشتم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد

مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن...
 

ابر بارنده به دریا میگفت: من نباشم تو کجا دریایی...؟
در دلش خنده کنان دریا گفت: ابر بارنده تو خود از مایی...!
 
در آن شهری که مردانش ز نامردی عصا از کور میدزدند...
من از خوش باوری آنجا محبت جست و جو کردم...

 

 

 


خاطرات تلخ من

سلام

 

من نگار ?? ساله هستم

سال ها قبل بعداز اتفاق تلخی که توی زندگیم رخ داد تصمیم گرفتم که خاطراتم رو بنویسم اما هیچ وقت جرئت نکردم این کار رو بکنم چون میترسیدم با نوشتن بعضی از مطالب برای خودم دردسر درست کنم اما این بار بعد از ?? سال دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم بنویسم از همه اون چیزهایی که سالها بابتش رنج کشیدم.

پس باید خودم رو، ذهنم رو و قلمم رو آماده کنم برای نوشتن بدون اینکه از چیزی بترسم.


شهرام

شهرام

 

تابستان بود و با وجود آنکه هوا بسیار گرم بود اما گرمای اون رو احساس نمیکردم. عروسی خواهرم نزدیک بود و اونقدر سرگرم مسائل مربوط به عروسی و جشن بودیم و جو بین افراد خانواده گرم بود که دیگر گرمای هوا مرا اذیت نمی کرد روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر از روز قبل آماده برای جشن و پایکوبی. رسم و رسوم دو خانواده عروس و داماد کاملا از هم متفاوت بود رسومی رو که خانواده داماد داشتن ما ته به اون روز در طایفه خود ندیده بودیم و برامون جالب بود. آنها رسم داشتن که شب قبل از عروسی مراسم حنابندان اجرا می کردن و در اون مراسم پسرهای جوان فامیل برای اینکه در بین خانم ها برای خود همسری انتخاب کنند طبق هایی را روی سر می گذاشتند و در بین جمع خانم ها شروع به رقص می کردند و هر کدام از طبق ها با وسایلی که در مراسم خریدبازار برای عروس تهیه کرده بودند پر شده بود و به سبک و سیاق خودشان تزیین کرده بودند. در بین پسرهایی که طبق بر سر وارد حریم خانم ها شد پسری بیش از بقیه جلب توجه می کرد. او قدی بلند چشم هایی خمار و چهارشونه و هیکلی بود و با پوستی گندمی که تا حدودی می شد گفت قابل قبول برای هر دختری. من نیز در بین دختران هم سن و سال خودم از بر و روی بهتری برخوردار بودم و بسیار شاد و شنگول که روی پای خودم بند نبودم.

 

تا اون موقع هیچ وقت به ازدواج و عشق و علاقه فکر نکرده بودم اما اون شب شبی جدای از شب های دیگر زندگی من بود. جوانی که اسمش شهرام بود بدون هیچ ترس وواهمه ای چشم از من برنمیداشت و سعی می کرد توجه من رو به خودش جلب کنه و من که در عالم دیگری سیر می کردم در نگاه های اول اصلا متوجه این موضوع نشدم. شهرام دقایق زیادی را در جمع خانم ها رقصید و چون جوان خوش بر و رو و خوش زبانی بود با زن های فامیل گرم گرفته بود و شاواش زیادی هم از خانم ها جمع کرد. او که دلش نمی خواست از جمع خانم ها بیرون رود به اصرار بعضی از خانم ها همراه دیگر جوان ها مراسم را ترک کردندو به جمع مردها پیوستند اما ساعتی نگذشته بود که دوباره به بهانه ای وارد جمع زنانه شدند و گویا این بار به قصد دیگری آمده بود. اینبار بیش از بار قبل مرا برانداز کرد و در گوشه ای مرا به خانمی نشان داد و بعد از اینکه مدتی در جمع رقصید آنجا را ترک کرد و رفت نمیدونم چرا احساس غریبی به من دست داده بود و گمان می کردم که یک نزدیکی بین من و او ایجاد شده است با اینکه در قبال نگاه های او هیچ عکس العملی نشان نداده بودم.

آن شب با اینکه خیلی خسته بودم اما تا پاسی از شب فکرم مشغول نگاه های شهرام بود. اینکه چشم های خمار او چرا باید بین این همه دختر مرا ورانداز می کرد. صبح روز بعد که عروس برای رفتن به آرایشگاه آماده می شد به اصرار از مادرم خواستم که من هم او را همراهی کنم هرچند در ابتدا با مخالفت مادرم روبرو شدم اما با وساطت خاله کوچکترم خاله مریم بالاخره مادرم راضی شد که همراه عروس به آرایشگاه بروم و تا عصر که دنبال عروس می آمدند آنجا ماندم و با آنکه چهره ام آرایش چندانی نداشت به گزاف نگفته باشم چهره ام از عروس جذاب تر شده بود و همین مسئله باعث شده بود که احساس غرور کنم. شب عروسی هم برخلاف رسم و رسوم ما بود و آنها ظهر عروسی می گرفتن و عروس را به خانه خود می بردند ما چون اقوام ما با این مسئله مشکل داشتن قرار شد که آنها برای خود و ما برای خودمان جشن بگیریم و بعد از شام برای بردن عروس بیایند. آن شب نیز شهرام خوش پوش تر از شب قبل و به جرات می توان گفت که شادتر از شب قبل در مراسم شرکت کرده بود و چنان در جمع زنان خودنمایی می کرد و چشم از من برنمی داشت که هر کسی متوجه نگاه او به سمت من می شد و من از ترس اینکه مبادا دیگران حرفی بزنن خودم رو جمع و جور کردم و سعی می کردم کمتر در جلوی چشم مردان ظاهر شوم. به هر حال آن شب هم برای خود تمام شد و شهرام هم با تمام نگاه های معنادارش خداحافظی کرد و رفت.

هفته ها می گذشت و دیگر هیچ اسمی و خاطره ای از او در ذهنم باقی نمانده بود تا اینکه مادر شهرام به واسطه خواهرم مرا برای شهرام خواستگاری کرد اما خانواده من که دل خوشی از داماداشان و خانواده آن نداشتن بدون اینکه نظر من را بخواهند جواب منفی دادند و حتی اجازه ندادن که من و او با هم صحبت کنیم خواستگاری شهرام یاد و خاطره آن شب ها را در من زنده کرد و گویا جرقه های اولیه خواستن را در ذهنم روشن کرد اما چه سود خانواده من حتی حاضر نبودن اسمی از آنها به میان آورده شود.

با گذشت یک سال از این موضوع به طور کامل او را از یاد بردم تا مبادا فکر و خاطره او ذهنم را به خود مشغول کند و از درس و زندگی باز دارد. از آنجا که دختری خوش بر و رو با قد بلند و چهارشانه بودم خواستگارهای زیادی داشتم که می توان گفت خیلی از آنها از موقعیت خوبی هم برخوردار بودند اما پدرم اصرار داشت که من ابتدا دیپلم بگیرم و بعد از آن ازدواج کنم به خاطر همین به همه آنها جواب منفی می داد. اما شهرام هنوز ازدواج نکرده بود و هر از گاهی مادرش پیغام می فرستاد که برای شهرام پا پیش بگذارند اما همچنان با مخالفت خانواده من روبرو می شدند تا اینکه در صبح یک روز زمستانی مادر شهرام برای همیشه از جمع خانواده گرم و صمیمی اش رخت بربست و دیگر امیدی به پذیرفتن شهرام در خانواده من نبود.

او نیز از من و خانواده من قطع امید کرد و بعد از سال مادرش ازدواج کرد و خوشبخانه زندگی خوب و شیرینی دارد که از این بابت خیلی خوشحالم.

اما بعد از آن زندگی که برای من رقم خورد بسیار تلخ و ناگوار شد به گونه ای که...