شهرام
شهرام
تابستان بود و با وجود آنکه هوا بسیار گرم بود اما گرمای اون رو احساس نمیکردم. عروسی خواهرم نزدیک بود و اونقدر سرگرم مسائل مربوط به عروسی و جشن بودیم و جو بین افراد خانواده گرم بود که دیگر گرمای هوا مرا اذیت نمی کرد روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر از روز قبل آماده برای جشن و پایکوبی. رسم و رسوم دو خانواده عروس و داماد کاملا از هم متفاوت بود رسومی رو که خانواده داماد داشتن ما ته به اون روز در طایفه خود ندیده بودیم و برامون جالب بود. آنها رسم داشتن که شب قبل از عروسی مراسم حنابندان اجرا می کردن و در اون مراسم پسرهای جوان فامیل برای اینکه در بین خانم ها برای خود همسری انتخاب کنند طبق هایی را روی سر می گذاشتند و در بین جمع خانم ها شروع به رقص می کردند و هر کدام از طبق ها با وسایلی که در مراسم خریدبازار برای عروس تهیه کرده بودند پر شده بود و به سبک و سیاق خودشان تزیین کرده بودند. در بین پسرهایی که طبق بر سر وارد حریم خانم ها شد پسری بیش از بقیه جلب توجه می کرد. او قدی بلند چشم هایی خمار و چهارشونه و هیکلی بود و با پوستی گندمی که تا حدودی می شد گفت قابل قبول برای هر دختری. من نیز در بین دختران هم سن و سال خودم از بر و روی بهتری برخوردار بودم و بسیار شاد و شنگول که روی پای خودم بند نبودم.
تا اون موقع هیچ وقت به ازدواج و عشق و علاقه فکر نکرده بودم اما اون شب شبی جدای از شب های دیگر زندگی من بود. جوانی که اسمش شهرام بود بدون هیچ ترس وواهمه ای چشم از من برنمیداشت و سعی می کرد توجه من رو به خودش جلب کنه و من که در عالم دیگری سیر می کردم در نگاه های اول اصلا متوجه این موضوع نشدم. شهرام دقایق زیادی را در جمع خانم ها رقصید و چون جوان خوش بر و رو و خوش زبانی بود با زن های فامیل گرم گرفته بود و شاواش زیادی هم از خانم ها جمع کرد. او که دلش نمی خواست از جمع خانم ها بیرون رود به اصرار بعضی از خانم ها همراه دیگر جوان ها مراسم را ترک کردندو به جمع مردها پیوستند اما ساعتی نگذشته بود که دوباره به بهانه ای وارد جمع زنانه شدند و گویا این بار به قصد دیگری آمده بود. اینبار بیش از بار قبل مرا برانداز کرد و در گوشه ای مرا به خانمی نشان داد و بعد از اینکه مدتی در جمع رقصید آنجا را ترک کرد و رفت نمیدونم چرا احساس غریبی به من دست داده بود و گمان می کردم که یک نزدیکی بین من و او ایجاد شده است با اینکه در قبال نگاه های او هیچ عکس العملی نشان نداده بودم.
آن شب با اینکه خیلی خسته بودم اما تا پاسی از شب فکرم مشغول نگاه های شهرام بود. اینکه چشم های خمار او چرا باید بین این همه دختر مرا ورانداز می کرد. صبح روز بعد که عروس برای رفتن به آرایشگاه آماده می شد به اصرار از مادرم خواستم که من هم او را همراهی کنم هرچند در ابتدا با مخالفت مادرم روبرو شدم اما با وساطت خاله کوچکترم خاله مریم بالاخره مادرم راضی شد که همراه عروس به آرایشگاه بروم و تا عصر که دنبال عروس می آمدند آنجا ماندم و با آنکه چهره ام آرایش چندانی نداشت به گزاف نگفته باشم چهره ام از عروس جذاب تر شده بود و همین مسئله باعث شده بود که احساس غرور کنم. شب عروسی هم برخلاف رسم و رسوم ما بود و آنها ظهر عروسی می گرفتن و عروس را به خانه خود می بردند ما چون اقوام ما با این مسئله مشکل داشتن قرار شد که آنها برای خود و ما برای خودمان جشن بگیریم و بعد از شام برای بردن عروس بیایند. آن شب نیز شهرام خوش پوش تر از شب قبل و به جرات می توان گفت که شادتر از شب قبل در مراسم شرکت کرده بود و چنان در جمع زنان خودنمایی می کرد و چشم از من برنمی داشت که هر کسی متوجه نگاه او به سمت من می شد و من از ترس اینکه مبادا دیگران حرفی بزنن خودم رو جمع و جور کردم و سعی می کردم کمتر در جلوی چشم مردان ظاهر شوم. به هر حال آن شب هم برای خود تمام شد و شهرام هم با تمام نگاه های معنادارش خداحافظی کرد و رفت.
هفته ها می گذشت و دیگر هیچ اسمی و خاطره ای از او در ذهنم باقی نمانده بود تا اینکه مادر شهرام به واسطه خواهرم مرا برای شهرام خواستگاری کرد اما خانواده من که دل خوشی از داماداشان و خانواده آن نداشتن بدون اینکه نظر من را بخواهند جواب منفی دادند و حتی اجازه ندادن که من و او با هم صحبت کنیم خواستگاری شهرام یاد و خاطره آن شب ها را در من زنده کرد و گویا جرقه های اولیه خواستن را در ذهنم روشن کرد اما چه سود خانواده من حتی حاضر نبودن اسمی از آنها به میان آورده شود.
با گذشت یک سال از این موضوع به طور کامل او را از یاد بردم تا مبادا فکر و خاطره او ذهنم را به خود مشغول کند و از درس و زندگی باز دارد. از آنجا که دختری خوش بر و رو با قد بلند و چهارشانه بودم خواستگارهای زیادی داشتم که می توان گفت خیلی از آنها از موقعیت خوبی هم برخوردار بودند اما پدرم اصرار داشت که من ابتدا دیپلم بگیرم و بعد از آن ازدواج کنم به خاطر همین به همه آنها جواب منفی می داد. اما شهرام هنوز ازدواج نکرده بود و هر از گاهی مادرش پیغام می فرستاد که برای شهرام پا پیش بگذارند اما همچنان با مخالفت خانواده من روبرو می شدند تا اینکه در صبح یک روز زمستانی مادر شهرام برای همیشه از جمع خانواده گرم و صمیمی اش رخت بربست و دیگر امیدی به پذیرفتن شهرام در خانواده من نبود.
او نیز از من و خانواده من قطع امید کرد و بعد از سال مادرش ازدواج کرد و خوشبخانه زندگی خوب و شیرینی دارد که از این بابت خیلی خوشحالم.
اما بعد از آن زندگی که برای من رقم خورد بسیار تلخ و ناگوار شد به گونه ای که...